عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

من اومدم با دندونام

سلام دردونه ی من خیلی صبر کردم تا مرواریدای سفیدت موقع خندیدن نمایان بشه و عکسش رو تو وبلاگت بزارم اما انگار به این زودی قرار نیس معلوم شه     پینوشت1: این عکس به سفارش دایی ابوالفضل (داییٍ باباجون) گرفته شده پینوشت2: با تشکر از زن دایی و فاطمه جون، مامانی و خاله ی حدیث جون و بقیه کسایی که خواننده های خاموش وبلاگ ایلیا هستن  ...
30 ارديبهشت 1392

مکعب و حلقه ی هوش

سلام ایلیا جونم چند وقت پیش باباجون برات مکعب هوش خرید حلقه های هوشم که موقع خرید سیسمونی عزیز برات خریده بود روی بسته بندی هردوشون نوشته بود مناسب کودکان 6 ماه تا دو سال! الان چند روزیه که میارمشون تا باهاشون بازی کنی! اما بیشتر از خوردنشون لذت میبری تا بازی کردن باهاشون!!!!!!!! یعنی خوردنشون باعث میشه تو باهوش بشی؟!!! ...
28 ارديبهشت 1392

ایلیای خوابالوو

ایلیا جونم وقتی میخوابی اونقدر خونه آروم میشه که دلم میگیره من فدای تو به جای همه گل ها تو بخند...   تازگیا تو خواب غلط میزنی         ...
28 ارديبهشت 1392

واکسن شش ماهگی

و امااااا چون دیروز جمعه بود امروز بیست و یکم شما رو بردیم برای واکسن زدن من و تو و عزیز و بابایی پسر فوق العاده ی من فقط لحظه ای که سوزن رو تو پات فرو کردن یه جیغ بنفش زدی اما بعدش همینکه از روی تخت بلندت کردم شروع به بازی با اسباب بازیهای اونجا کردی وزنت: 9 کیلو و 600 (ماشاالله) قدت:74 سانتی متر (ماشاالله) بر عکس ماه های قبل که هر ماه یک کیلو وزنت بالا میرفت این ماه کمتر وزن اضافه کردی به خاطر دندون در آووردن اما خوب بهیاری که اونجا بود گفت وزن و قدت برا یه بچه ی شش ماهه عالیه خصوصا قدت گفت دقت کردی چقدر قدش بلند شده؟! منم گفتم ماشاالله وقتی اومدیم خونه تا بعد از ظهر خوب بودی اما بعدش کم کم بی قرار شدی بغل هیچ...
22 ارديبهشت 1392

نیم سالگی

سلام نازنینم دیروز به مناسبت ورود شما به هفتمین ماه زندگیت و اینکه به طور رسمی میتونی غذا خوردن رو شروع کنی یه جشن کوچیک سه نفره گرفتیم به عنوان اواین غذای کمکی بهت حریره بادوم دادیم  باباعلی برات چهار مغز خریده که کم کم به غذات اضافه میکنیم بادوم+فندق+گردو+پسته نوش جونت    خیلی برای غذا خوردن تقلا میکنی معلومه حسابی شکمویی یه عادت غذایی جالب داری مثل باباجون حتما باید غذات گرم باشه همینکه غذا یه کم سرد میشه وقتی بهت میدم از دهنت میاری بیرون! انشاالله همیشه رزق و روزیت مثه شیر مادر حلال حلال باشه           ...
21 ارديبهشت 1392

روز مادر

نازنینم آمدی تا من زیباترین حس دنیا را تجربه کنم و لایق والاترین نام دنیا شوم آمدی تا بهتر قدردان مادری باشم که با وجود مادر شدنم هنوز نگران من است ممنونم برای هدیه ای که به من دادی هنوز باورش سخت است هربار که به تو نگاه میکنم جز شکر یگانه ی بی همتا چیزی به زبانم نمی آید وقتی خود را در آغوشم پنهان میکنی وقتی صبح با لبخند جواب سلامم را میدهی وقتی شب آسوده کنارم میخوابی میفهمم که خواجه اشتباه میکرد که میگفت بر هر نفس دو شکر واجب است بر هر نفس هزاران شکر واجب است خدایا شکر مامانم سلام منو ببخش که هنوز اونقدر بزرگ نشدم که اینا رو به خودت بگم منو ببخش اگه هنوز اونقدر بزرگ نشدم که پاهاتو ببوسم مامان خیلی دوستت دار...
15 ارديبهشت 1392

بهار آمد و ...

سلام نازدونه این روزا نه معلومه بهار نه معلومه زمستون لباس آستین کوتاه تنت میکنم و از خونه میریم بیرون اما سوءیشرتت رو هم با خودم میرم وای که چقدر دلم میخواد هوا زودتر گرم شه تا تو رو ببرم بیرون اونقدر با اشتیاق به اطرافت نگاه میکنی وقتی میریم بیرون که لذت میبرم دوست دارم روز به روز به دونسته هات اضافه بشه خوب میدونم الان هرچی میبینی واست یه تجربه ی جدیده مسافر کوچولوی من خیلی عزیزی برام       ...
8 ارديبهشت 1392

مینویسم...

مینویسم برای چشمانت که ستاره ی زندگیم شد در راه فتح قله ی عشق مینویسم برای تو که هر لحظه نفس کشیدنت رنگ زندگیمان را آسمانی تر میکند مینویسم برای تو که با خندیدنت جهان میخندد مینویسم برای تو که با گریستنت آسمان گریه میکند یا شاید... مینویسم برای خودم مینویسم تا دست روزگار نتواند گرد فراموشی بر این روزهای شیرین بریزد مینویسم تا روزی که بزرگ شدی نشانت دهم بهانه ی زندگی منو و پدرت بودی و هستی مینویسم تا یادم بماند هر ثانیه باید شاکر باشم خدا را مینویسم تا شاید روزی حتی ثانیه ای خواندن این نوشته ها خنده را مهمان لب هایت کند. مینویسم اگر زنده باشم و مهلت نوشتن باشد تا هجدهمین بهار زندگیت برایت مینویسم مینویسم تا برای مهمتری...
8 ارديبهشت 1392

آش دندونی

سلام عسلم این سومین پست به مناسبت دندون در آووردن شماست. پنج شنبه پنجم اردیبهشت به خاطر دندون درآووردنت مامانی زحمت کشیدو برات آش دندونی پخت خدا بهش سلامتی بده کلی زحمت کشید. آقاجون و عمه ها هم زحمت پخش کردن آش دندونی بین آشناها رو کشیدن دست همشون درد نکنه ...
8 ارديبهشت 1392
1